ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﻬﺮﺍﺏ!!!!
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪﻡ،،
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ؛؛
ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﻣـــﺎ……
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ!!
ﺭﻣﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭا
ﭘﺸﺖ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ!!
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻣﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ "ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ"
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ.
@#mrzkhoshnava
طرفِ عاشقترِ قضیه نباش.
اونی نباش که همیشه در دسترسه
اونی که مدت ها منتظرِ طرفش میمونه، نه خسته میشه نه ناراحت
اونی نباش که همیشه اول میگه"دوست دارم" و اموجی قلب تحویل میگیره و در بهترین حالت یه کلمه یِ "منم".
طرف عاشقترِ قضیه نباش
اونی نباش که همیشه میشکنه همیشه خرد میشه و صداش در نمیاد.
طرفِ عاشقتر و مجنون ترِ قضیه نباش که خوبیِ زیاد، مثلِ شیرینیِ زیاد دلِ هر کسی رو می زنه
طرفِ دلتنگ ترِ قضیـه نباش
اونی که دلش کوچیکه و کمتر طاقتِ ندیدن داره
اونی که همیشه، همه یِ کاراشو تعطیل میکنه و قرارهاشُ کنسل.
نه
اهلِ حساب و کتاب و "دفعه قبل من اول پیام دادم و سریِ پیش من زنگ زدم، حالا نوبتِ اونه." نیستم
نـه اصلا.
اما همیشه اونی که عاشقتـره بازنده تـره
اونی که از موندنش، از همیشگی بودنش مطمئنن شکننده تره
احتمالِ تنها موندنش
خیلی بیشتـره.
طرفِ عاشقتـرِ قصیه نباش
نذار همه یِ دلتنگی ها، نبودن ها، تنهایی ها، بغض ها فقط مالِ تـو، هوار و سر و سنگین رو شونه هایِ تـو باشه.
@#mrzkhoshnava
دخیلِ نگاهت میشوم
ونمازِعاشقی ات را
باگره خوردن
درپیچ وتابِ اندامت
اقامه میکنم
تاسوره ی چشمانت
مادام العمر
وردِزبانم باشد
چند روزیست تَمام خیابانهای شَهر را
در لباس یک "فالگیر" پَرسه میزنم!
شاید بیایی،
دستانت را ببینم و بگویم:
یک نفر هست که.
به به!
چه به هم میآیید
@#mrzkhoshnava
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم ؟
من که خیلی سخت دل بستم ولی آیا تو هم ؟
عاشقت هستم خجالت می کشم از گفتنش
من حیا کردم دهان بستم ولی آیا تو هم ؟
لحظه ای افتاد چشمانت به چشمانم ولی
از نگاهت همچنان مستم ولی آیا تو هم ؟
سعی کردم تا نظر بازی کنم رویم نشد
حیف، من رویم نشد ، جَستم ولی آیا تو هم ؟
از زمین تا آسمان، از آسمان تا کهکشان
زیرو رو کردم تو را جُستم ولی آیا تو هم ؟
کاش میشد قسمتم باشی تو ای حوّای من
من که رفتم، آدمی پستم ولی آیا تو هم ؟
عاشقی از جنس مجنونم بیا لیلای من
من که مجنونی ازین دستم ولی آیا تو هم ؟
نیستی پیشم ولی لیلای من این را بدان
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم؟؟؟
@#mrzkhoshnava
یلدا حق داشت آرام آرام بگذرد.آبستن عروسک برفی زمستان بود.دی را در دل داشت!
حالا تو را با لبهای سرخ اناری و آجیل داغ چشمهایت و حس شاعرانه ای که از یلدا به ارث برده ای کجای دلم جا دهم؟ برای این همه زیبایی باید سفره پهن کرد!
دی را نه برف شروع میکند نه باران.چکه چکه های عشق از چشمهای تو آغازگر رقص عروس سپیدپوش زمستانست.
سرما که چیزی نیست، برای خاطر توست که دست و دلم می لرزد.بگذار در این رقص باشکوه دامنگیر تو باشم!
@#mrzkhoshnava
آخ شبی که تو برگردی چقدر حرف دارم که با تو بگویم . باید برایت تعریف کنم تمام دردهای وسیع این روزها را ، این شب ها را .
باید برایت تعریف کنم روزی که کبوترها در حیاط خانه زیر باران میرقصیدند چقدر جای تو خالی بود و چقدر من کنار پنجره منتظر بودم تو بیایی و بایستی کنارم و لبخند بزنی.
باید برایت تعریف کنم هر روز سر کوچه میایستم ، همانجا که تو همیشه منتظرم بودی ، نگاه میکنم به جای خالی تو و لبخند میزنم و قبل از این که بغض کنم گم میشوم در شهر شلوغ ، میان مردمی که لبخند بزرگ بی دلیلم را میبینند و سر تکان میدهند و نمی دانند دارم به تو فکر میکنم و چطور لبخند نزنم ، ای دلیل تمام لبخندها
باید برایت تعریف کنم چقدر سخت میگذرد این شبها که نیستی و همه جانم خواستن توست .
باید برایت تعریف کنم چقدر با این بالش پیر بیچاره درباره تو حرف زدهام و چقدر صبوری کرده صورت خیس مرا .
باید برایت تعریف کنم مرد احمقی که درون آینه است هر روز به من میگوید تودیگر بر نمیگردی ، اما من میخندم و اهمیتی نمیدهم .
باید برایت تعریف کنم دم صبح میایستم به تماشای برآمدن خورشید ، و به این فکر میکنم که تو مثل من زیر همین آفتابی . چه نزدیکیم به هم .
شبی که تو برگردی تا خود صبح برایت حرف خواهم زد . شبی که تو برگردی تا خود صبح میان بوسه و نوازش از ترسها و دردهایم با تو خواهم گفت . شبی که تو برگردی
برمیگردی راستی ؟ مرد لعنتی درون آینه راست که نمیگوید ؟ چقدر می ترسم از سکوت عکسهایت ، وقتی نیستی و با آنها حرف میزنم
Mrzkhoshnava
بخشی از کتاب کافه تنهائی
داستان : مسافر شهر موهایت
نویسنده :محمد رضا خوش نوای فومنی
خودم را به موهایت می رسانم. مثلِ یک مسافرِ غریبِ تنها که شهر را بلد نباشد،در کوچه پس کوچه های تاریکِ موهایت گم میشوم.
یواشکی با خودکار رویِ صندلیِ کافه تاریخ امروز رو میزنم و میگم:اینم از امروز که باهمیم،اینجوری هرکافه ای که بریم میدونیم که کِی اینجا بودیم.
سریع انگشت کوچیکش رو میاره سمتم و میگه: قول؟ میگم:چه قولی؟ سرش رو پایین میگیره و طره ای مشکی از پشتِ گوشش میوفته جلو صورتش .میگیرمشون بین انگشتام،میذارمشون سرجاش.
سرشو میگیره بالا، یه دریا پشتِ دریچهی چشماش جمع شدهانگشتش رو جمع میکنه،چشماش رو فشار میده تا دریا سرریز بشه. یه نفس عمیق میکشه و میگه: هربار که ازت قول خواستم، ازت خواستم که بمونی تا تهش، تو یا بحث رو عوض کردی، یا مثل الان خودت رو زدی به اون راه
دستش که مشت شده رو میگیرم، بهش میگم: دردت به جونم،مهربونم! بودنت کنارِ من مثلِ باریدنِ برف تو گرمایِ تابستونه، هیچوقت این برفا به زمین نمیرسند.من و تو هم هیچوقت به هم نمیرسیم. من آدمِ نرسیدنم، آدمی که عشق رو تجربه میکنه ولی هیچوقت نمیتونه ازش لذت ببره و دل خوش کنه.
اخماش رو میکنه تو هم و میگه: پس از من چه انتظاری داری؟
چشمام رو میبندم، با تموم عشقی که بهش داشتم گفتم:" برو" من نمیخوام اونقدر دلت رو گرم کنم تا بسوزی.
گفت:برم؟ به همین راحتی؟
گفتم: اگه راحت بود چشمام رو نمیبستم که رفتنت رو نبینم. من دوستت دارم، ولی نمیخوام پاسوزِ من شی.
میفهمی چی میگم؟
دیدم صدایی ازش نمیاد ، چشمام رو که باز کردم، یه صندلیِ خالی روبروم بود.
به صندلیِ خودم که نگاه کردم ،با خودکار تاریخِ ۵سالِ پیش خورده بود.
از کوچه ها میگذرم، هیچ ساکنی نیست،
تبعیدیِ طرد شده از عشق هستم که شهر را مسافر میکند و خود با انزوای خویش در دیاری غربت و خالی از سکنه میگذراند، عجب تلخ است عاشق بودن و خودخواه نبودن، عجب تلخ است بی احساس نبودن، کلیشه نبودن، بازیگر نبودن. تلخ است خواستن و نتوانستن.
و تلخ است این که آخرِ بازی، آدمِ بد قصه شوی. تلخ است، تلخ. و من به این تلخی ها و بد بودنِ خویش سال هاست که دچارم.
@#mrzkhoshnava
درباره این سایت